ناشناس
کنار خيابون منتظر تاکسي بودم يک سواري که مي اومد از دور چراغ داد گفتم «مستقيم!»
جلوي پام ترمز کرد.در عقب و باز کردم و سوارشدم.
چند قدم جلوتر يه بنده خداي ديگه که مثل من منتظر بود داد زد «مستقيم» اما راننده اعتنايي نکرد و رد شد .بهش گفتم«آقا مگر شما مستقيم نمي ريد؟»
ـ بله؛ چطور مگه!؟
ـ من در بستي نمي خوام آ!
ـ مگه من به شما گفتم در بست مي برمتون؟
ـ پس چرا اون بنده خدا رو سوار نکردي؟
ـ مگه عيبي داره عشقم کشيده امروز در خدمت شما باشم.
به نظرم مشکوک مي اومد ،نکنه قصد و قرضي داره؟ توي اين دوره زمونه آدم به هيچکي نمي تونه اطمينان کنه.
از توي آينه بهش نگاهي انداختم اونم که متوجه شکّ من شده بود با لبخند معني داري منو نگاه کرد که البته نتونستم متوجه معناش بشم.
همينطور که داشت مي رفت شروع کرد به حرف زدن يا بهتر بگم درددل کردن.«عجب دوره زمونه اي شده!؟ روزا چقدر سريع ميگذره .بچه ها بزرگ ميشن بزرگا پير ميشن قيافه ها عوض ميشه و....»
من فقط گهگاهي با تکان دادن سر مثل بز اخوش حرفاشو تاييد مي کردم زياد تمرکز نداشتم براي خالي نبودن عريضه منم گفتم«خوب اين رسم دنياست اينطوري بوده و هست و خواهد بود.جاي گله هم نيست اينم خودش يه جورايي تنوّعه.»
به مقصد که رسيدم گفتم «آقا خيلي ممنون همينجا پياده ميشم.»
ترمز زد و گفت«مقصد بعديتون کجاست؟»
ـ والا راهي نيست دوتا کوچه بالاتره مزاحم شما نميشم .
ـ چه مزاحمتي اينقدر تعارف نکن تا دم در خونه ميرسونمت.هنوز يه کم ديگه مي خوام سرتو درد بيارم .
با خودم گفتم "شايد از من خوشش اومده شايد هم يه کلکي تو کارشه بهر حال خطري وجود نداشت خيابون شلوغ بود و جاي نگراني نبود يا لااقل من اينطور احساس مي کردم"
کمي لحن صحبتشو عوض کرد و گفت «بعضيا خيلي زود قيافه هارو فراموش مي کنن ولي من اگه يه نفرو فقط يه بار ببينم بعد از صد سال هم مي شناسمش .»
ـ چه خوب اين خيلي امتياز بزرگيه من زياد اينجوري نيستم قيافه ها زود يادم ميره.... آقا خيلي ممنون درکنار همين خونه نگه داريد.
کشيد کنار و وايساد و گفت «مشخصه.»
گفتم «چي مشخصه اينکه رسيديم ؟!»
ـ نه جونم اينکه قيافه ها رو زود فراموش مي کني .
بهش نگاهي کردم ، چيزي دستگيرم نشد؛پياده شدم و گفتم «والا من سرم خيلي شلوغه منظور شمارو هم متوجه نميشم حالا لطفاً بگيد کرايتون چند ميشه؟»
ـ پول و بزار تو جيبت تا روشنت کنم .
ـ ولي آخه ...؟
نذاشت حرفموتموم کنم گفت«ولي آخه نداره مرد حسابي، تو اون پول و غلاف کن تا بت بگم »
پول و گذاشتم توي جيبمو گفتم «خوب بفرماييد.» يه نگاه عاقل اندر سفيحانه بم کرد و سري تکون داد و با يک لحن ملامتبار گفت« همين دبيرستان ته کوچه يادت رفته ؟، هميشه توي حضور و غياب سر معلممون کلاه ميذاشتيم و بجاي همديگه حاضر ميگفتيم ؛ سر جلسه امتحان تو هميشه از رو دست من نگاه ميکردي ،توي مدرسه ما دوست جون جوني همديگه بوديم ...هي روزگار ميبيني مردم چقدر فراموشکار شدن؟مرد حسابي دانشگاه قبول شدي و رفتي که رفتي!؟ اين رسمش نيست.ولي حالا که پيدات کردم ديگه نميذارم از چنگم در ري خيلي حرفا باهات دارم .»
کمي نگاهش کردم گفتم «آقا خيلي ميبخشيد فکر ميکنم اشتباه گرفتيد من اصلاً دانشگاه نرفتم.... »
حرفمو قطع کرد و گفت «دانشگاه نرفتي؟ پس همه ي اون حرفا چاخان بود فکر کردي از ما دور ميشي ديگه هر قمپوزي دلت خواست ميتوني در کني فکر اين جارو نکرده بودي که يه روزي دوباره به هم مي رسيم؟!»
گفتم «باباجان شما چرا دست بردار نيستيد به جون خودت من اوني نيستم که شما فکر ميکنيد اصلاً من تموم دوران تحصيلمو يه شهر ديگه بودم و الان يه ساله اومدم اينجا.»
سر تا پامو ورانداز کرد و با تعجب گفت" يعني من اشتباه کردم!؟ عجيبه ، عجب شباهتي والا چه عرض کنم شما مطمئنيد تو اين دبيرستان نبوديد؟"
ـ آره والا حالا هم اگه امر نيست مرخص ميشم.
گفت«ميشه صد تومن.»
گفتم«چي ميشه صد تومن؟!»
ـ کرايت ديگه.
وقتي با کليد در خونمو باز ميکردم يه نيگا به ماشينش که داشت دور ميشد کردم و زير لب غر زدم " هنوزم مثل دوران دبيرستان ورّاجه."
پايان
گفتم بنویسم ، نوشتم!